م.صفاری
دلتنگی عین آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر می کنی تمام شده است
اما یکدفعه تمام هستی ات را به آتش می کشد.
دلتنگی عین آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر می کنی تمام شده است
اما یکدفعه تمام هستی ات را به آتش می کشد.
امروز صبح مشغول کار بودم داشتم با ارباب رجوع صحبت می کردم که یهو اومد داخل پشت سرشم یک دختر بچه با روسری گل گلی سرم رو بردم بالا بهش سلام کردم بمحض اینکه چشم تو چشم شدیم شناختمش خودش بود خود خودش ماسک زده بود اما چشماش همون چشمای گرد همیشه متعجب، قلبم تیر کشید و ضربانش رفت بالا بوضوح سوزش سینه م رو احساس می کردم اونم انگار متعجب بود، دیگه نگاش نکردم خودم رو با نفر قبلی سرگرم کردم و توضیحاتم و کش دادم اما مگه راه فراری از رو در رویی بود؟ تمام خاطرات گذشته از ذهنم گذشت تا به خودم اومدم دیدم مراعه کننده رفت و نوبت اون شد، چشمام رو به صفحه کامپیوتر دوختم و گفتم بفرمایید؟ گفت برای استعلام بیمه روستایی اومد؛ بخودم گفتم م. صفاری کجا و روستایی کجا، اما بازهم مطمعن بودم خودشه، گفتم شناسنامه لطفا؛ شناسنامه رو گرفتم و با لرزش دستام صفحه اول باز کردم اسمش زینب بود . م. نبود فامیلیشم عباسی بود صفاری نبود. جرات پیدا کردم و سرم گرفتم بالا خودش بود همون قد و بالا همون طرز بستن روسری همون چشمها فقط اسم و موقعیت اجتماعیش نبود.
ضربان قلبم طبیعی شد و جرعتم برگشت نفس راحتی هم کشیدم که م.صفاری توی این وضعیت منو ندیده، اما از شما چه پنهون خیلی حالم گرفته شد، می گم کاش بود، کاش وضع آشفته م رو میدید کاش فحشم میداد و میزد توی صورتم اما خودش بود و من یکبار دیگه هم میدیدمش.
.
رفتن شاهرود اونجا کر می کنه.
می گفت ازدواج نمی کنم با کارای تو از همه مردا بدم اومده اما احتمالا بالاخره یه آدم حسابی پیدا کرده.
برای خودم ناراحتم که همچین جواهری رو از دست دادم و برای اون خوشحالم که با من گرفتار و افسرده نشد.