امشب داشتم روی بخشی از کتابم کار می کردم که قهرمان داستانم توسط شیطانش گول می خوره بهش اعتماد می کنه و به پرتگاه سقوط می رسه.
خب همه می دونید که شیاطین براحتی در داستان ها و حتی واقعیت در کنار انسان ها زندگی می کنند و با نجوا کردن اونها رو به بیراهه می برن.
در ادامه داستان باید یکجوری قهرمان رو از کلک شیطان مطلع می کردم به گزینه های زیادی فکر کردم مثل از راه رسیدن یک پیر خردمند یا اتفاقی غیر منتظره که نقشه شیطان داستان ما رو نقش بر آب کنه اما هیچکدوم به دلم نچسبید.
به ظهور یک فرشته فکر کردم با اون بالهای بزرگ و نور سفیدش اما ترسیدم توی داستان بیارمش چون داستان رو خیلی تخیلی می کرد؛ می دونید چی شد؟ اینکار رو کردم فرشته رو با تمام توصیفات تخیلیش توی داستان آوردم، بزارید خواننده ها کتاب رو ببندن و بگن داستان های پریان نوشته؛ کتابش تخیلیه؛ بزارید منتقدین بگن اصلا ارزش نقد نداره اما می دونین چیه؟
من فرشته رو با همه هیبتش آوردم توی داستان تا بگم فرشته ها هم به اندازه شیاطین در میان ما حضور دارن راه میرن و در گوش های ما نجوا می کنن.
همونجور که شیاطین اطرافمون شاخ های زشت و دم دراز و چشمای سرخ ندارن و شبیه خیلی از ماها هستن فرشته ها هم روی زمین بال ها باشکوه و نور سفید و عظیم ندارن.
فرشته ها هم بین ما هستن و گاهی با ملاطفت به سمت خیر هدایتمون می کنن و گاهی هم با خشم و عتاب مارو از راه تاریکی برحذر می دارن.
حسین بزی
7/6/1395
Bazi.hoseyn240@gmail.com